دلیل این بیمیلی را نمیدانستیم. اصرار کردیم و اصرار تا از ایشان وقت گرفتیم. روز مصاحبه با روی خوش تحویلمان گرفت و خیلی هم سرحال و با انرژی برایمان از خودش و از ماجرای درگیری ناوشکنشان (سهند) با آمریکاییها حرف زد. تنها حالا که مصاحبه تمام شده میفهمیم چقدر توضیح انگیزهای که آنها را به رفتن ترغیب کرد سخت و طاقتفرساست.
- از سهند بگویید. چطور شد که درگیر شدید؟
جوشن از بوشهر آمده بود بیرون. از بندرعباس، به ما ابلاغ شد باید بروید. ما در تعمیرات بودیم. آن روز بایستی سهند بیرون میآمد. اگر بافت فرماندهیاش شجاعت لازم را نمیداشت، بهانهای جور میکرد که «آقا! موتورم خراب شده نمیروم.» ولی وقتی ابلاغ کردند که اگر امروز آمریکاییها شروع به زدن ما کردند ما هم شروع کنیم، ما ظرف 2ساعت بعد از ابلاغ، ناو را آماده کردیم.
من فرمانده دوم بودم. فرمانده اول ناخدا شاهرخفر بود. از اسکله آمدیم بیرون. داشتیم جدا میشدیم که به ما ابلاغ کردند جوشن را زدهاند. گفتند خیلی مواظب باشید، شما را هم میزنند. معمولا فرمانده دوم در شروع کار پشت بلندگو برای همه موعظهای میکند که مثلا چه اتفاقاتی افتاده و چه کار میخواهیم بکنیم.
- دستور را چه کسی داده بود؟ فرمانده منطقه؟
فرمان از تهران آمده بود. دست فرمانده منطقه نبود. آمریکاییها سکوی رشادت را زده بودند. وقتی به امام گزارش داده بودند. امام(ره) همان حرفی را زده بودند که قبلا درباره اهواز گفته بودند.
در ابتدای جنگ وقتی به امام(ره) گفته بودند عراقیها سوسنگرد و بستان را گرفتهاند و الان نزدیک اهوازند، گفته بودند:«پس بچههای شهرکجان؟» و همین باعث شد علی غیور اصلی و 60نفر دیگر عراقیها را تا بستان به عقب برانند و اهواز سقوط نکند. حالا هم امام(ره) گفته بودند: «پس نیروی دریایی چه کار کرد؟» ما این را بعدا شنیدیم. ایشان یکبار سوال میکردند. هر دفعه که سوال نمیکردند باید یک جوابی میدادیم دیگر نه؟ با خودمان میگفتیم اگر این دفعه هم آمریکاییها بخواهند سکوهایمان را بزنند تکلیف چیست؟ باید یک سری آدم سراغشان میرفتند که وجودش را داشته باشند. غرورشان، اعتقاداتشان متوجه این سمت باشد.
- البته انضباط هم در نیروی دریایی خیلی قوی است.
آره. ببینید! یک ناوشکن همه چیزش منظم است. اگر بیانضباطی باشد، اصلا روشن نمیشود. حسنی که نیروی دریایی دارد این است که شما یک خانوادهاید. موقعی که میروید دریا، دیگر فرق ندارد کی هستید. از ناخدا گرفته تا ملوان، همه یک تهدید را دارید. یک تکه آهن روی آبید دیگر. سهم همه یکی است! موشک که بیاید، ناخدا و ملوان ندارد. اما در عین حال ناو را فرماندهها راه میبرند. شاید روی ناو 150 تا آدم داشته باشید، ولی عملا روحیهای که فرمانده و افسرهای ارشد کشتی میدهند مهم است. همه نگاه میکنند ببینند آنها نظرشان چیست. چرا؟ چون اگر بلایی بیاید، سرخود آنها هم میآید. اینطوری نیست که بگویند فلانی توی سنگر عقبی نشسته است و میگوید لنگش کن!
- از آنجایی که جدا شدید تعریف کنید.
حرفهایمان را زدیم. گفتیم مواظب باشید جدا که شدیم، تیربارهای خیلی زیادی اطراف کشتی گذاشته بودیم که آدمها بایستند پشت اینها و اگر موشک آمد، آن را توی هوا بزنند. ولی معمولا موشک از جایی که بلند میشود حتما میخورد؛ 99درصد هم نه، 100درصد میخورد. یک تکه آهن است وسط دریا، رادار قشنگ میبیند و میزندش. حتی طرف میتواند مشخص کند که از چه زاویهای بزنم؛ از بغل بخورد یا از بالا. کشتی هم پر از مهمات بود. جلوی ناوشکن انبار مهمات بود و در پاشنه، انبار موتور و بمبها. داشتیم میرفتیم جنگ. شکی نبود که میخوردیم. مسئله این بود که بایستیم. اگر زورمان هم نمیرسد حداقل بایستیم. اگر کسی جا میزد، ناوهای دیگر ما را تمسخر میکردند و میگفتند که چی؟ که تو مرد نیستی. برو بنشین توی خانهات.
رفتیم توپ ضدهوایی خود ناو را توی راه درست کردیم و بستیم. امتحان کردیم. درخواست کردند که کدام طرف آزاد است توپ را امتحان کنند. اینجور وقتها فرمانده دوم در پل فرماندهی میایستد. دیدمان کم بود. آن روز هوا شرجی بود و خیلی دید کم بود. من سمت آزاد را به افسر نگهبان نشان دادم. یک مرتبه دیدم یک هواپیمای آمریکایی دیده میشود.
انگار خوابیده بود روی آب. مستقیم آمد. انگار میخواست بنشیند روی ما. آمد روی ما و یک دفعه کشید بالا. از بچهها هرکس پشت مسلسل بود زد. ما از خود بندر آتش به اختیار داده بودیم. گفتیم آقا، همه پشت مسلسلها بزنید. معطل نشوید. تیربارها ضدموشک بود: با سرعت بالا. چون آتش، به اختیار بود همینطور میزدند. هواپیما را سوراخسوراخش کردند. این بهانهای شد که آنها ناو را بزنند. این هم بهانه خوبی شد برای آمریکاییها.
- این هواپیمای آمریکایی که میآمد، جنگنده بود؟
نه. شناسایی بود. آمده بود ناو را توی آن هوا بشناسد. میخواستند مطمئن بشوند که این همان سهند است چون وقتی دید در دریا کم میشود، چیزی نمیبینی. از لحاظ الکترونیکی پیدایمان کرده بودند. شروع کردند به حمله کردن.
- هواپیما که رفت با چه فاصله زمانی شروع به زدن کردند؟
یک ربع. شروع کردند به زدن. این دفعه مسلسلوار میزدند.
- از کجا میزدند؟
نمیدانی که موشک از کدام طرف میآید. ولی اتاق عملیات گزارش داد 50تا هواپیما بالای سر ما هستند. 50تا هواپیما برای یک ناو! اینها با ناوشان ما را نمیزدند. ناو به خاطرموشکهای دوربردش فاصله میگیرد اما هواپیما همان امکانات را دارد. 50تا هواپیما، یعنی یک عملیات هوایی بسیار گسترده؛ یعنی اینکه ما این ناو را ظرف 5دقیقه میکنیم زیر آب. ناخدا شاهرخفر پایش مجروح شده بود. داد میزد:«ترک ناو بزنید. اگزو!(من را میگفت) ترک ناو.» در این حالت پیداست که ناخدا به این نتیجه رسیده که ماندن در اینجا یعنی از بین رفتن. تا 40 تا تلفات قبول، ولی دیگر بقیه بریزند توی آب. چون فهمید دیگر اینها نامردانه دارند میزنند. مدل زدنشان یک موشکی نیست؛ میدیدند شناوری که الان زدهاند بیحرکت افتاده و خودشان هم دارند به صورت الکترونیکی چکاش میکنند و میبینند تکان نمیخورد و باز مسلسلوار میزنند!
- یعنی ناو را کاملا نابود کردند؟
آره. از سرو کولش آتش بالا میرفت. گفتیم:«همه توی آب! مجروحها را هم بکشید ببرید توی آب.» در این شرایط نمیتوانی بگویی بروم توی موتورخانه تا 2 نفری را که آنجا هستند هم بیاورم. این دیگر تله است. اگر بروی، دیگر نمیتوانی بیایی بیرون. خیلیها میترسیدند.
بپرند تویآب. خداوکیلی دریا ترس هم دارد. هرکس نمیتواند از آن بالا بپرد پایین. این بود که زورکی هم که شده، افراد را از هر طرف ناوشکن ریختیم توی آب. باورکن ناوشکن قاچقاچ شده بود، ولی اینها ول کن نبودند. ما گروه گروه اطراف ناو بودیم. اینبار هواپیما راکتش را مثل دارت زد. رفت توی انبار مهمات سینه. اما منفجر نشد. اگر میشد، ما 10متریاش بودیم. خوشبختانه جریانآب و باد فرق میکرد و ما ناخودآگاه از ناو جدا شدیم. جریان آب ما را میبرد و جریان باد ناو را. یکدفعه فاصلهمان شد 100متر. آنها هم همینطور میزدند. حالتی بود که انگار آتش میپاشیدند روی ناو بعد هم پاشنه ناوشکن را زدند که از وسط ترکید؛ یعنی از وسط 2 قسمت شد. سینه کشتی کشید بالا و رفت پایین. کل قضیه
8-7 دقیقه بیشتر طول نکشید. حالا ما روی آبیم و داریم تماشا میکنیم با 50-40 تا مجروح.
چند ساعتی توی دریا بودیم تا یدککشها آمدند. شب شده بود. چراغ قوه انداختند و از روی آب جمعمان کردند. ناوشکن سهند هم که به کل رفته بود زیر آب. ما را برگرداندند. بیمارستانها را آماده کرده بودند. همه بستری شدند. یک عده را هم بردند تهران.
- آن هواپیمایی را که اول آمد، رادارتان نشان نداد؟
هواپیماهاشان روی سطح دریا میخوابیدند تا شما هیچچیز نبینی. اگر از بالا بیاید، رادار نشاناش میدهد و انتظارش را داری. جالب اینجا بود که ما توی آب بودیم. هوا هنوز تاریک نشده بود. دورو برمان هم جسد و زخمی و خون و خونریزی. ناو هم غرق شده بود، ولی موشک بود که از روی هوا میرفت؛ یعنی اینها کارشان را متوقف نکرده بودند. موشک میآمد. میدید ناو غرق شده. هواپیماها زوجی میآمدند و میزدند.
- آن هواپیماها را میدیدید؟
آره. بچهها با غیظ نگاهشان میکردند و فحش میدادند. خب این همه دوست و آشنا دور وبرت تکهتکه شدهاند، شهید شدهاند و هیچ کاری نمیتوانستیم برایشان بکنیم. حتی موقع نزدیک شدن هم میشد تنظیم کرد که کجا را بزند. اگر میخواهی موشک را بزنی، موشک نباید از جایش بلند شود. باید سورس موشک را بزنی وگرنه خودش را نمیشود زد. موشکشان را که زدند خورد توی قلب کشتی. آنجا موتورخانه بود و آسایشگاه و... دومین موشک رفت زیر توپ 5/4 و پرتش کرد و پوست انبار مهمات را کند. بعدش دیگر چپ و راست میزدند. من تا لحظه آخر لایف ژاکت (جلیقه نجات) تنم نکرده بودم. از اول به همه گفته بودم. ولی خودم نپوشیده بودم. بچهها گفتند خودت هم بروتنت کن. رفتم توی کابینم و تنم کردم و آمدم. پشت سر من کابینم موشک خورد. موج انفجار پرتم کرد روی بریج (پل فرماندهی).
- گفتید فرمانده ناو ناخدا شاهرخفر بودند؟
آره. آدم خیلی شجاع و خیلی متهوری بود بهروز شاهرخفر. از من 3-2 سال ارشدتر بود. خیلی دل و جرات داشت و نترس بود. همیشه میگفت: «من بعدا به عمق فاجعه پی میبرم! من کارم را میکنم و بعدش میفهم که چی شده.» من را هم که داشت! دیگر حسابی تکمیل بودیم.
- اگر برگردید به آن روزها بازهم این کار را میکنید؟
من فکر نکنم دیگر جنگ این فرمی اتفاق بیفتد. در آن مقطع زمانی بایستی ایستادگی میشد. یک بار جنگ شده بود. این جنگ را کی باید میکرد؟ اگر تو بروی و من هم بروم، پس کی بایستد؟
- بعد از این قضیه کجا رفتید؟
من 3-2 ماه بیمارستان بودم. بعد دوباره برگشتم روی ناو. سبلان را بازسازی میکردیم. فرماندهش شدم. راهش انداختیم ناوی که از وسط جر خورده بود راه بردنش دل و جگر میخواست. همین که ساختندش و استخوانبندیاش را دوباره چیدند، بردیمش دریا و امتحانش کردیم. الان سلاحهای پیشرفتهای رویش گذاشتهاند. مثل قدیم نیست خیلی بهتر است. بعدش هم دیگر نوبت جوانها شد. راضی هم هستم. گردنمان را کج نکردیم. نگذاشتیم غرورمان را بشکنند. توی ذوقمان هم زیاد خورد؛ به خصوص این برنامهای که آمریکاییها پیاده کردند و 40 تا از بهترین رفقایمان را شهید کردند. خیلی ازشان خوشمان میآمد، این هم بهش اضافه شد. آن عکسی که توی اینترنت از سهند هست برای من یادآور خاطره یک نامردی بزرگ است. اگر دقت کنی در فاصله 10متری ناو یک نقطهای هست. آن نقطه ماییم. این همیشه برای من سوال بوده که چرا ظرف 5دقیقه ناو را فرستادند زیر آب. چی را میخواستند برسانند؟
برگرفته از مجله پایداری همشهری